نجواها
گفتند : ((... هرچیزی که برای دونستن هست می فهمی همه چیز رو می شنوی همه چیز رو
می بینی ولی تنها تحفه ای که می تونیم بابتش قبول کنیم روحته.))پسر می دانست یک
خانه دارد که می تواند به آن برگردد.می دانست خانواده اش دوستش دارند و پدرش سخت
کار میکند تا ازخانواده شان مراقبت کند .بچ های مدرسه هم حالا که صاحب کفش های کاملا نو شده بود کمتر او را
دست می انداختند پسر می دانست که به زودی هوا تاریک می شود
و اگر زیادی صبرکند ، ممکن است هیچ وقت نتواند راه خروج از جنگل راه پیدا کند.
دیدگاه شما
نظرات کاربران ( 0 نظر)