آخر
تقصیر لولوآلبالو نبود که با آن قد و قواره ، عاشق میوه ای ریزه میزه شده بود .
فقط یک روز که داشت سربه هوا راه میرفت از بالای درخت چیزی افتاد توی دهانش .
از همان روز همه چیزش شد آلبالو . صبح ها جایش زیر درخت آلبالو بود و غروب ،
نزدیک میوه فروشی سر کوچه ، یک گوشه ، توی تاریکی قایم میشد و آه میکشید : «
آهالبالووو ...
آهالبالووو ...» آن وقت ، هر کس از کنارش رد میشد ، انگار که جادو شده باشد ،
یک راست میرفت توی میوه فروشی و چند کیلو آلبالو میخرید . لولوآلبالو هم که
حتی به اندازهی یک آلبالو عقل توی سرش نبود دنبالش راه می افتاد
دیدگاه شما
نظرات کاربران ( 0 نظر)