میلوش مثل بسیاری از همروزگارانش با این باور پا به دوران جنگ جهانی دوم گذاشت که انسان مدرن، که از هــر زمــان دیگری در طول تاریخ آزادتر بود، محکوم اسـت که در بین ویرانهها پرسه بزند تــا «افســانه»های تازهای دربــارە خویش خلق کند و به دور افکند و در دامهایی بیفتد که ذهن خودش برای او پهن کرده است. از نظر او وقوع یک درگیری تــازە اروپایی و قساوتهای وصفناپذیــر نازیها نقطە اوج قرنها انحراف معنوی بود که ســرانجام تمدن را بــه ورطە نابودی کشاند. هدف او موشکافی در »افســانه»های مدرنیته و پیبردن به این موضوع است که آیا میتوان نوع جدیدی از واقعیت را در میان سایهها و اشباح ذهن مدرن یافت یا نه.
میلوش در اشعار و مقالات بیشمارش بر خردگریزی خدا و قدرت کشف و شهود دینی تامــل میکند. او انگار بر آن اســت که دســتکم در حوزە دین، خردگریزی میتواند نوعی راه حل باشد و با وجود این، احساس میکند که انسان با ترک حوزە منطق پا بر زمینی سست و بسیار خطرنا ک مینهد. او در مقالهاش دربارە زجکوفسکی مینویسد: «این آیــا گــزارۀ بهغایت خطرنا کی نیســت که دین را با توســل به احساســاتی نجــات دهیــم کــه از تار یکــی روح هــر انســانی نشــأت میگیرنــد؟ او میگویــد شــهود مــا برخــوردار از اســتعداد فریب ماســت. آنچه صدای خدا میپندار یم، خیلیوقتها شاید زمزمۀ شیطان از کار درآید.«
میلــوش مقالات زمان جنگ با وجـود دلبـتگیهای متافیزیکی و شــور اخالاقگرایانهاش دیگـر میداند که احساس کهـن وحدت بین جهــان مـادی و روح انســانی، بین خــرد و پنـدار ، بیــن تاریخ و عروج، شاید برای همیشه از انسان دریغ شده است و تالش برای بازسازی چنین وحدتی از بیـن انبــوه تکهپارههــا هــم بیهــوده و هــم خطرنا ک اســت. او گرچــه با مدرنیته همراه نیســت، انــگار پیام اصلی مدرنیته را میپذیرد: همهچیــز بــا هــم سـازگار نیســت؛ بعضــی تضادهــا هرگز آشتی پذیر نیستند؛ بعضی شکافها قرار نیست پر شوند.