loader-img
loader-img-2
لبه تیغ / نویسنده ای که از چشم پزشکی به مامور مخفی روس‌ها تبدیل شد

 

وقــت تعیین کرد ونشــانی منزل خواهــرش را به من داد. پانزده ســال بود الیوت رامی‌شناختم. وی آن‌ موقع پنجاه‌وهفت‌هشت سال داشت.

مردی بلند قد و باوقار بود و چهره ‌ای دل پذیر و مویی مجعد داشت. مویش اندکی خاکســتری نشــده بود وبه چهرە او جلوه‌ای خاص می‌داد. همیشه با دقت و ذوق تمــام لبــاس می‌پوشــید. خرده‌ریزهــای خــود را از مغــازە «شــاروه» در پاریــس می‌خریــد، اما لبــاس وکفش و کاله خود را از لندن ســفارش می‌داد.
 در «ریوگوش» پاریس، در محلە اشرافی «روسنگویوم» برای خود آپارتمانی داشت.  آن‌ها که از او خوششان نمی‌آمد، می‌گفتند دلال است، اما او از این اهانت سخت برمی‌آشفت.

البته ذوق و آگاهی هنری بسیار داشت و اذعان می‌کرد که در ســال‌های رفته، هنگامی که تازه به پاریس آمده بود، این ذوق وآگاهی خداداد را در دســترس کلکســیونرهای ثروتمندی که می‌خواســتند تابلوهــای نقاشــی بخرند، می‌گذاشــت یا هنگامــی که از طریق آشــنایان خود می‌شــنید که یکی از اشــراف انگلیســی یا فرانســوی با فقر دســت‌به‌گریبان است و می‌خواهد یکی از تابلوهای گران‌بهای خود را بفروشد، با کمال میل او را به مدیران موزه‌های امریکا که شنیده بود در صدد خرید یکی از کارهای فالن اســتاد بزرگ هســتند، معرفی می‌کرد.

با ایــن شــرح، چندانی بیش از دو ســال در اروپــا نمانده بود کـه در لندن و پاریــس همــە کســانی را که یــک امریکایی جوان می‌توانســت بشناســد، می‌شــناخت. آن چنــد زنــی کــه او را بــرای نخســتین‌بار با اجتماع آشــنا کرده بودنـد، از اینکــه می‌دیدنــد دایــرە آشــنایان او این ‌همــه دامــن گســترده، ســخت در شــگفت می‌شدند و احساسی آمیخته در آنان ریشه می‌گرفت. از یک‌ ســوی،دل‌ شــاد بودند که نوچە آنان این ‌گونه درهر دلی راه یافته بود و ازسوی‌ دیگر، در خود احساس حسادت می‌کردند که این جوان با کسانی که خود آنان هرگز نتوانسته بودند در دلشان راه بیابند، تا آن پایه محشور شده بــود.

دیدگاه شما
نام و نام خانوادگی
پست الکترونیک
کد امنیتی