loader-img
loader-img-2
در غرب خبری نیست/ روایتی جالب از پنج مایلی پشت جبهه

به گزارش انتشارات علمی و فرهنگی: ما در پنج مایلی پشت جبهه در حال استراحت هستیم. از دیروز به ما راحت باش داده‌اند و حالا شکم‌هامان تا خرخره از گوشت گاو و لوبیا پخته‌پر است. حسابی سیر و مستیم و هر کس یک یغلاوی پرخوراک هم برای شام، پس دست گذاشته، تازه اینها همه هیچ! به هر یک از ما دو جیره سوسیس و نان سربازی رسیده است که خودش آدم را حسابی رو به راه می‌کند.

مدت‌ها بود چنین بساطی به خودمان ندیده بودیم آشپز مو قرمز گروهان پشت سر هم به ما التماس می‌کند که بیشتر بخوریم. او به هر کس که از جلو اورد می‌شود با ملاقه اشاره می‌کند که بیا جلو و آن وقت مقداری خوراک توی ظرف او خالی می‌کند، با این حال مات و مبهوت مانده که چطور پاتیل را به موقع برای درست کردن قهوه خالی کند. تادن و مولر هر یک لگنی گیر آورده و تا می‌شد خوراک جا کرده‌اند و پس دست گذاشته‌اند. تادن از روی شکم پرستی هول می‌زند و مولر از روی احتیاط اما تادن این همه خوراک را چطور می‌خواهد توی شکمش جا دهد، خودش یک جور چشم‌بندی است چون او از لاغری دست عنکبوت را از پشت بسته و دنده‌هایش مثل دنده‌های شن‌کش بیرون زده است.

هر چهار نفر نوزده سال بیشتر نداشتیم و هر چهار نفر از پشت نیمکت‌های یک کلاس داوطلب خدمت شده بودیم. پشت سر ما باز بچه‌های خودمان بودند. اول تادن مردنی قفل ساز که هم سن و سال خودمان و پرخورترین رفقا بود؛ ماسوره وقتی سر غذا می نشست، مثل ملخ بود و وقتی که پا میشد عین کنه آبستن پشت سراو، هانی وستهاوس معدن‌چی جا گرفته بود.

او هم نوزده سال داشت و مثل آب خوردن یک نان سربازی را درسته لای مشتش می‌گرفت و می پرسید: «اگه گفتی چی تو دستمه؟ پشت سر وستهاوس، بیرینگ دهاتی ایستاده بود که هیچ فکر و ذکری نداشت، جز مزرعه و عیالش.  آخر همه سردسته ما استانیسلوس کاتچینسکی بود که چهل سال از خدا عمر گرفته ناقلا و آب زیرگاه و مثل فولاد، قرص و محکم بود.

صورت خاکی و چشم‌های آبی و شانه‌های خمیده داشت و هر جا که هوا پس بود یا غذای خوب پیدا می‌شد یا کار بی‌دردسری بود، انگار باد به چشم برهم زدنی او را خبر می‌کرد. خلاصه جلو در آشپزخانه فرق بچه‌های خودمان بود، دیگر داشت کم‌کم حوصله‌مان سر می‌رفت چون آشپز انگار نه انگار که ما را می‌بیند

بالاخره صدای کاتچینسکی بلند شد و فریاد زد میگم هانریش، بهتر نیست در دیگو ورداری؟ لوبیاها از حال رفتن! آشپز با چشم‌های خمار سرش را تکانی داد تا همه‌تون جمع نشین فایده‌ای نداره. نیش تادن تا بناگوش باز شد خب پس همه جمعیم، یارو باز هم اعتنایی نکرد و گفت: «شماها بله، اما بقیه چی؟ بقیه امروز از تو جیره نمی‌گیرن اونا الان یا تو بهداری دارن زخماشونو می‌بندن یا نفس کشیدن از یادشون رفته، آشپز که انگشت به دهان و حیران مانده بود من منی کرد اما آخه من برای صد و پنجاه نفر غذا پختم! کروب سقلمه ای به پهلویش زد. مثل اینکه جنی شده باشد، موهایش عین جوجه تیغی سیخ شد، چشم‌هایش تنگ شد و شروع به برق زدن کرد...

کتاب در غرب خبری نیست، به نویسندگی اریش ماریارمارک به ترجمه سیروس تاجبخش، در انتشارات علمی و فرهنگی، به چاپ سیزدهم رسیده است. این کتاب روان و خواندنی را می‌توانید از کتاب فروشی های انتشارات علمی و فرهنگی یا کتاب فروشی های سراسر کشور، تهیه کنید.

دیدگاه شما
نام و نام خانوادگی
پست الکترونیک
کد امنیتی