اینجا منطقه دور افتاده ای در شمال است که مردم دیگر نقاط کانزاس، آن را «آن طرفها» مینامند. این دهستان که در حدود صد کیلومتری شرق مرز کولرادو است با آسمان نیلگون و هوای صاف بیابانی بیشتر شبیه مناطق باختری است تا نقاط مرکزی؛ لهجه محلی مردمان اینجا با صدای تو دماغی دشت نشینانش آهنگی خشن دارد.
مردها اکثرا شلوارهای تنگ و چکمههای پاشنهدار نوک باریک به پا میکنند. دشت مسطح چشماندازی بس پهناور دارد و اسبها و گلههای گاو و همچنین دستهای از برجهای انبار غله که به رنگ سفید و با دلارایی معابد یونانی قامت برافراشتهاند، از مسافتی بسیار دور دیده میشوند. دهکده هالکوم را هم از مسافتی دور میتوان دید، گو اینکه نقاط دیدنی زیادی ندارد.
کمتر کسی از آمریکاییان حتی مردم ایالت کانزاس نام دهکده هالکوم را قبل از بامداد یکی از روزهای اواسط ماه نوامبر 1959 شنیده بود. در آنجا هرگز سانحه ای اتفاق نیفتاده بود که اثری از خود به جا گذارد. آنها همچون آبهای رودخانه یا رانندگانی که از شاهراه عبور میکردند یا قطارهای زردرنگی که بدون توقف از جاده سانتافه میگذشتند، از آنجا گذر کرده بودند. ساکنان دهکده که تعداد آنها دویست و هفتاد نفر بود زندگی آرامی داشتند، از کارکردن شکار کردن تماشای برنامههای تلویزیون شرکت در جشنهای آموزشگاه و آوازهای دسته جمعی و رفتن به باشگاه فور - اچ رضایت خاطری احساس میکردند، اما ناگهان در اولین ساعات آن بامداد یکشنبه ماه نوامبر، صداهایی ناآشنا و بیگانه با صداهای عادی شبانه هالکوم زوزه گرگها و خش خش خارها و صفیر لوکوموتیوها که دور میشدند در هم آمیخت.
در آن وقت هیچکس آن را نشنید اما در آن بامداد صفیر شلیک چهار گلوله به زندگی چهار نفر و بالاخره به زندگی شش نفر پایان داد، از آن پس مردم دهکده که تا آن زمان چنان اعتمادی به یکدیگر داشتند که زحمت بستن درهای منازل را به خود نمیدادند، بارها آن حادثه را در مخیله خود مجسم کردند...
روز صبح ساعت شش و نیم آقای کلاتر از صدای به هم خوردن سطلهای شیر و صحبتهای دو پسربچه که فرزندان کارگری به نام «ویک» بودند و برای دوشیدن گاوها میآمدند، از خواب بیدار میشد. اما آن روز پسرها آمدند و رفتند و آقای کلاتر همچنان در رختخواب باقی ماند.
روز قبل برایش روزی خسته کننده و در عین حال شادیبخش بود، به نظر میرسید که بونی حالت عادی خود را بازیافته است. لباس تازه به تن کرده بود و چهره و گیسوانش را آراسته بود و همراه با او برای تماشای نمایشی که دانش آموزان از داستان تامسایر ترتیب داده بودند، به آموزشگاه رفته بود.
دخترشان نانسی در این نمایش نقش بکی تاتچر را به عهده داشت. آقای کلاتر از اینکه زنش را در میان جمع میدید خوشحال بود. بونی با آنکه کمی عصبانی به نظر میرسید متبسم بود و با دیگران صحبت میکرد. نانسی نقش خود را خوب به خاطر سپرده و ایفا کرده بود و پدر و مادرش از این رو احساس غرور میکردند، در پشت صحنه هنگام تبریک گفتن به او گفته بودند نانسی چقدر خوشگل شده است، درست یک خوشگل حقیقی جنوبی و نانسی هم با دامن پرچین خود همچون زیبارویی کرنشی کرده بود و اجازه خواسته بود که آن شب همراه با دوستانش برای دیدن برنامه تئاتر گاردن سیتی که در ساعت یازده و نیم اجرا می شد، به آنجا برود.
مسلماً اگر وقت دیگری بود آقای کلاتر موافقت نمیکرد، زیرا مقرراتی که برای خانوادهاش وضع کرده بود تخلف ناپذیر بود. از جمله این مقررات این بود که در شبهای هفته نانسی و کنیون حق داشتند فقط تا ساعت ده خارج از خانه باشند و در شبهای شنبه تا ساعت دوازده اما آن شب برای آقای کلاتر شب خوش و دلپذیری بود و موافقت کرد که نانسی به تئاتر برود.
تا ساعت دوی بعد از نیمه شب که نانسی به خانه بازگشت آقای کلاتر بیدار بود، او را بازخوانده بود و آنچه میخواست به او تذکر داده بود. او نانسی را نه به علت دیرآمدن بلکه بیشتر به خاطر پسری که او را به خانه رسانده بود بازخواست کرده بود. بابی، راپ قهرمان بسکتبال آموزشگاه هفده سال داشت و به نظر آقای کلاتر با این سن کم، جوان برازنده و مطمئنی بود...
کتاب «به خونسردی» به نویسندگی ترومن کاپوتی و ترجمه باهره راسخ، در سال 1403 در «انتشارات علمی و فرهنگی» به چاپ پنجم رسید. برای خرید این کتاب میتوانید به کتابفروشیهای انتشارات علمی و فرهنگی و یا سایر کتاب فروشیها مراجعه کنید.