loader-img
loader-img-2
دختر سروان/ دوئل برای عشق به کجا ختم می‌شود؟

به گزارش انتشارات علمی و فرهنگی: گروهبان پدرم «آندره پترویچ» در عنفوان جوانی به خدمت نظام داخل شد و مدتی تحت ریاست «کنت مونیش» خدمت کرد. سپس در سال هزار و هفتصد و اندی با احراز درجه سرگردی از کار کناره گرفت و در ملک خود واقع در سیمبیرسک سکنا گزید و با آودینا واسیلیونا دختر یکی از نجبای شهرستانی، زناشویی کرد. 

ما نه تن فرزند بودیم ولی همه خواهران و برادران من در کوچکی بدرود زندگانی گفتند، من از همان طفولیت بر اثر اقدامات سرگرد پرنس که از اقوام نزدیک ما بود با درجه گروهبانی در اردوی «سمنوسکی» منصوب شدم ولی تا زمان اتمام تحصیلات خود عنوان مرخصی داشتم. در آن زمان ما را به سبک امروز تعلیم نمی‌کردند، من از پنج سالگی تحت مراقبت «ساولی ایچ» جلودار قرار گرفتم...

گروهبان 51 ناگاه روی به مادرم کرده گفت: «آو دیتا واسیلیونا، پتروشا چند سال دارد؟ مادرم جواب داد: حالا در سال هفدهم است. پتروشا در همان سال متولد شده است که عمه گراسی مونا از یک چشم کور شد و در همان سالی که... 

پدرم سخن او را بریده گفت: خیلی خب حالا وقتی است که باید داخل خدمت شود دیگر به قدر کفایت بازی کرده و دنبال کبوترها دویده است. مادرم از خیال جدایی من چندان متاثر شد که قاشق از دستش در کماجدان افتاد و اشک از چشمش سرازیر شد. اما شوق و شعف من از شنیدن این حرف بیان ناپذیر است. 

دخول به خدمت در خیال من با آزادی و عیش زندگانی پترزبورگ اشتباه می‌شد. تصور می‌کردم که افسر هنگ خواهم شد و این به گمان من منتهای درجه سعادت انسانی بود. پدرم میل نداشت که اوامرش به تعویق بیفتد، روز حرکت من تعیین شده بود. شبی که فردای آن می‌بایستی حرکت کنم پدرم اظهار کرد که می‌خواهد کاغذی به رئیس آتیه من بنویسد و برای این مقصود قلم و کاغذ طلبید. 

مادرم گفت: «آندره پترویچ فراموش نکن که از قول من نیز به پرنس ...... سلام برسانی و بگویی که امیدوارم الطاف خود را از پتروشا دریغ نکند. پدرم ابروان در هم کشیده گفت: «چه حماقتی به چه مناسبت به پرنس ب... بنویسم؟ تو گفتی که می‌خواهی به رئیس آتیه پتروشا کاغذ بنویسی خب؟...

افکار من در سفر چندان مفرح نبود، مبلغی که از دست داده بودم به نرخ آن روز بسیار گران بود می‌دانستم که رفتار من در مهمان‌خانه حماقت محض بوده و نسبت به ساولی ایچ مقصر هستم. این افکار مرا ناراحت داشت، پیرمرد بیچاره با حالتی غمناک روی نیمکت کالسکه نشسته پشت به من کرده بود و دم به دم سرفه می‌کرد، من می‌خواستم به هر نحوی باشد با او آشتی کنم ولی نمی‌دانستم برای این کار چه باید کرد بالاخره روی به او کرده، گفتم: «ساولی ایچ گوش کن دیگر بس است. بیا آشتی کنیم، می‌دانم که من مقصر هستم و خطا از جانب من است. دیشب از نادانی بی سبب به تو توهین کردم ولی از این به بعد به تو اجازه می‌دهم که از هدایت من دریغ نکنی و قول می‌دهم که در آتیه نصایح تو را بپذیرم، اهمیتی ندارد متغیر نشو حالا دیگر با هم دوست باشیم...
 

دیدگاه شما
نام و نام خانوادگی
پست الکترونیک
کد امنیتی