لبانش همچون مرتبه پیش خیلی آهسته پچ پچ کرد: «برای چه؟ برای چه؟ این بار ماما سوال را متوجه شد و با خونسردی جواب داد می پرسید برای چه گریه میکند؟ همیشه این طور است. مطمئن باشید.» اما مادر نتوانست خود را آرام کند. با هر جیغ تازه بچه، به خود میلرزید و پیوسته با صدایی خشمگین و بیتاب تکرار میکرد برای چه فریادش این طور دل خراش است؟.... ماما چیزی غیر عادی در فریادهای بچه نمیدید و از آنجا که حرفهای مادر را خواب آلوده و یا به طور ساده هذیان آمیز میپنداشت دیگر به او اعتنایی نکرد و سرگرم کار کودک شد.
زن جوان خاموش شد، گاهگاه رنج سنگینی که با هیچ حرکت و با هیچ بیانی راه بروز پیدا نمیکرد سیل اشک از دیدهاش روان میکرد. سرشک از خلال مژگان سیاه و بلند بیرون میتراوید و به آرامی بر گونهها که چون مرمر رنگ پریده بود فرو میچکید بی شک قلب مادر گواهی میداد که همپای بچه سرنوشتی سرشته به سیاه بختی بیپایان زاده و بر سر گهواره آویخته است تا این زندگی نو را تا گور دنبال کند.
شاید این جزائر هذیان چیز دیگری نبود به هر حال بچه نابینا به دنیا آمده بود. در ابتدا، هیچ کس متوجه آن نشده بود. بچه همان نگاه تار و مبهمی را داشت که همه نوزادان تا سن معینی دارند. روزها از پی هم گذشت و عمر انسان نو به چند هفته رسید. چشم ها حالت پیدا کرد و لک مه گرفتهای که روی آنها را پوشانیده بود برطرف شد و مردمک ها شکل گرفت اما....
عده خاندانی که این بچه نابینا در آن به دنیا آمد زیاد نبود. از آنان که گفتیم گذشته میماند پدر و دایی ماکسیم وی را همه اعضای خانواده بدون استثنا، حتی غریبه ها به این نام میخواندند پدر به هزاران ملک جنوب غربی می رفت، آدمی نیک و میتوان گفت مهربان بود به خوبی مواظب زحمتکشان ملک خود بود و به ساختن و تجدید بنای آسیابها سخت علاقه داشت این رسیدگیها تقریبا همه وقتش را گرفته بود؛ به طوری که جز در ساعتهای معین ناهار و شام و یا کاری مانند اینها صدایش در خانه شنیده نمی شد.
در این اوقات همیشه این جمله را به کار می برد «عزیزم، حالت خوب است؟ آن وقت سر میز مینشست و دیگر لب از لب برنمی داشت گاه گاه، البته بسیار به ندرت درباره غلتک های چوب بلوط و چرخ دنده ها زبان به حکایت میگشود. پرواضح است که این مرد آرام و ساده تقریباً نمی توانست در حالت روانی فرزند کوچکترین اثری بر جا گذارد.
چنانچه سرنوشت شگفت و شمشیر اتریشیان دایی ماکسیم را وادار نکرده بودند که به خانه روستایی خواهر پناه جوید آن وقت بر سر این کودک که بلازدگی وی را آماده تندخویی بیسبب میکرد و همه نزدیکان به عواطف خودخواهانه اش دامن می زدند چه می آمد؟
وجود بچه نابینا در آن خانوار رفته رفته و به شکل نامحسوسی به افکار همیشه فعال رزم آور ،عاجز پاک جهتی دیگر داد. او به سان همیشه ساعتها پیاپی بدون حرکت پیپ خود را دود میکرد؛ منتها به جای درد خاموش و ژرف اکنون در چشمانش باریک بینی کاوندهای دلسوز خوانده می شد. دایی ماکسیم هر چه بیشتر بررسی میکرد، پیشانیاش بیشتر چین میخورد و بیشتر به پیپ خود پک میزد. سرانجام روزی فرا رسید که او پا در میان نهاد و همچنان که حلقههای دود را پشت هم به بیرون پوف میکرد گفت: این بچه از من هم بیچاره تر می شود. اگر اصلاً به دنیا نمی آمد برایش بهتر بود. زن جوان سر به زیر افکند دانه اشکش بر روی کاری که به دست داشت افتاد و بسیار آهسته گفت: «ماکس گفتن این حرف پیش روی من سنگدلی میخواهد. تازه چه فایده دارد؟ ماکسیم جواب داد: «خوب، من راستش را می گویم، پوست کنده گفتم من یک دست و یک پا دارم ولی چشم دارم این بچه چشم ندارد؛ بنابراین نه دست پیدا می کند...