به گزارش انتشارات علمی و فرهنگی: زنها و بچه ها در خانه، آخرین کســانی بودند که متوجه شدند چه حادثهای داشــت اتفــاق میافتــاد. امــا مــا همچنــان کــه از کار برمیگشــتیم از آســیاب مشــرف بــه جــادە ماشــینرو، از کوههــا، از قبرستان، از امتداد نهر، از گودال شن و از هر جایی بعد از زحمت روزانــه.
همینطور که هــوا تیرگی میگرفت و مــا چراغهای دهکدە همســایه را دیدیم که روشــن شــد و چراغهای فونتامارا، که کمسو شــده، رنــگ میباختنــد و بــا صخرههــا و کپههای کــود همرنگی مییافتنــد، همه چیز را فهمیدیم. گاه در عین حال هم غیرمترقبه بود و هم نه!
برای پسربچه ها فرصتی بود برای سرخوشی و نشاط. بچههای ما فرصتهای زیاد آنچنانی گیر نمی آوردند، لذا این مخلوقات بیچاره، از همە این فرصتها استفاده میکنند. موقعی که موتور سیکلتی وارد شود، یا گاهی که دودکشی به آتش سوزی میافتد.
موقعی که به ده برگشتیم، ژنرال بالدیسرا را دیدیم که وسط کوچه بــا صــدای بلند فحش میداد. تابســتان که میشـد او تــا دیروقت شب، جلوی خانهاش زیر نور چراغ سر کوچه، کفش تعمیر میکرد و حــال، چراغــی در کار نبــود. خرت و پرت دور تــا دور میز کوچکش، طوری پخش و پال بود که نمیشد کارد، سوزن و نخ و چرم پارههای ته کفش را از هم تشــخیص داد. ســطل چرک آبش دمر شــده بود و او از تــه دل، داشــت دشــنام نثــار مقدســین محلی میکـرد.
تا ما وارد شــدیم از ما خواســت حکم کنیم که آیا این عادلانه بود که در ســن وســال او، با آن چشــم نزدیک بینش، چراغ ســر کوچه را هم ازش بگیرند؟ و اینکه ملکه دربارە این وضعیت چه فکر میکرد؟ فهمیدن فکر ملکه مشکل بود. البته زنانی هم بودند که آه و زاری میکردند. این هم مهم نیست که چه کسانی بودند. روی زمین جلوی خانههایشان مینشستند و بچههایشان را نگه میداشتند. یا شپش از لباس آنها میگرفتند یــا پخــت و پز میکردنــد، آنها چنان نالـه و زاری میکردند که انگار کسی از آنهـا مرده است.
از رفتــن برق چنــان ســوگوار بودند که انـگار بدون وجود چراغ برق، چشماندازشـان تاریکتر میشـد.مــا صحبتمـان را قطـع نکردیم. واضــح بــود که ایــن پرنــده آمده بــود دربــارە مالیــات جدید بــا ما گفت وگو کنــد؛ در این مورد شــکی نداشــتیم. شــکی هــم نبــود کــه هــم مســافرت او بیهوده بــود و هــم اینکه سرنوشــت اوراق او، به همانجایــی میانجامید که مال «ایننوچنتســو الا جــه». فقــط یــک مطلــب برای ما روشــن نبــود: که روی چــه چیــز تــازه ای ممکن بود مالیــات ببندند؟ همە مــا در این باره بود که فکر میکردیم و با وضعی پرسش آمیز به یکدیگر نگاه میکردیم. ولی هیچکس چیزی نمیدانست. شــاید روی مهتاب مالیات میبستند؟
غریبــه ضمن دو ســه بــار پرس وجویی کــه با صــدای بز مانندش کــرده بــود، معلــوم شــد کــه ســراغ محــل ســکونت بیــوە قهرمان «سورکانرا» را میگیرد.
ماریتا در آستانە مسافرخانه ایستاده بود و با شکم بالا آمده اش که سومین شکمش بود، از چهارمین شکم بعد از مرگ شوهرش در جنگ، راه را بند آورده بود.
شــوهرش او را با یک مدال نقره ای و حقوق بازنشسـتگی و نه احتمالا لباس های شکم آبستنی، تنها گذاشته بود. برای حفظ افتخارات شوهرش، مردم میگفتند که او بعــد از جنــگ، با تعــدادی آدمهای مهم، آشــنایی به همزده بود و آنها دوبار او را به رم برده، به اولیایامور معرفیش کرده بودند؛ آنهــا هــم آذوقه اش را تأمین کــرده، با صدها بیوە دیگر، زیر پنجره کاخها، با قدم دوسانشان داده بودند.
اما همینکه شروع کرد به آبستن شدن، آنها هم، دیگر دکش کردند. گاهــی ازش میپرســیدیم:چرا شــوهر نمیکنــی؟«اگر نمیخوای بیوه بمونی میتونی شوهر کنی.» او جــواب داد: اگــه شــوهر کنم مســتمری بیوههــای قهرمانــان جنگ را از دست میدم.اینو قانون گفته، منم مجبورم بیوه بمونم.« بعضــی از مردهــا بــا عقیــدە او موافق بودنــد، اما زنها همــه از او بیزار بودند»