سکوت
محض بود. آواز سیر سیرکها توی حیاط و آن بازی مخوف ابر وماه، که دلش نمی آمد
دوباره به آن خیره شود. برگشت دوباره تکیه داد به پشتی ها. صدای کوفته شدن سنگ
بر دروازه آمد. سروان نه خوفی کرد نه اراده خاصی داشت. بی ترس و واهمه رفت جلوی
حیاط و در را باز کرد. چند اسب سوار بودند...
دیدگاه شما
نظرات کاربران ( 0 نظر)