پرستارها
تختم را از اتاق بردند بیرون.خیلی تند می رفتند.خوشم آمد.باحال بود.یاد آن سال
افتادم که رفته بودیم اصفهان،سوار کالسکه شدیم.از یک راهرو گذشتیم .تختم رابردند
توی یک اتاق جدید.پنجره نداشت. چه کارهای عجیب و غریبی می کردند. انگار که آدم
بیست تا کارتون از تام و جری ببیند. اگر می دیدید دل درد می گرفتید از خنده.
انگار می خواستند من را اتو کنند.دوتا اتو را می گذاشتند روی سینه ام. من قلقلکم
می آمد و می پریدم بالا. یکی شان هی می گفت:«شوک»
دیدگاه شما
نظرات کاربران ( 0 نظر)