سوسمار
که نمی نمیدانست آنها برای چه از او می ترسند ، گفت :« من نمیخواهم شما را
بخورم ، فقط میخواهم با شما بازی کنم ؛ آخر من در اسباب بازی فروشی با همهی
عروسک ها بازی میکردم .»
عروسک هنوز دندان هایش از ترس به هم
میخورد .
دخترک گفت :« نه ، تو میخواهی ما را
گول بزنی ، بعد که داریم بازی میکنیم، بیایی و ما را بخوری . بدو برو گوشه اتاق
بنشین و گروه به مامان میگویم دعوایت کند
دیدگاه شما
نظرات کاربران ( 0 نظر)