سه پند (دنیا خانه من است)(پرنده آبی) چ1 شمیز رحلی 520000 ریال
یکی
بود یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. در یکی از روستاهای قبرس مردی به نام
یورقیس با زنش زندگی می کرد. یورقیس خیلی فقیر بود. پولی که در می آورد، فقط
برای کمی نان کافی بود. به خاطر همین، روزی یورقیس به زنش گفت: «فکر می کنم وقتش
رسیده که بروم به غربت. فقط از این راه می توانیم از فقر نجات پیدا کنیم وگرنه
همیشه عذاب خواهیم کشید.»
دیدگاه شما
نظرات کاربران ( 0 نظر)