خانه دیوانه (داستان های صلح و دوستی)(پرنده آبی)چ1 زرکوب خشتی
یک
خانه بود یک آجرش کم بود، دیوانه بود. هر کس می آمد طرفش دنبالش می کرد. با دود
کشش می زد تو سرش . با ناودانش خیسش می کرد. یک روز مرغی که خانه نداشت آمد
سراغش و گفت: من قدو قد می کنم برات تخم بزرگ می کنم برات خونه م می شی؟
دیدگاه شما
نظرات کاربران ( 0 نظر)