خاله پیرزن دوست داشت قصه بگوید چ1(پرنده آبی)
دیوو
دست دراز کرد تا غذا بخورد.خاله پیرزن زود بشقاب را برداشت.ناخن گیر به او داد و
گفت:((ناخن هایت چقدر کثیف و درازند!تا کوتاهشان نکنی،حق نداری غذا
بخوری!))...دیوگفت:((باشد،باشد....فقط بگذار بخورم .بویش دیوانه ام کرده.))
دیدگاه شما
نظرات کاربران ( 0 نظر)