loader-img
loader-img-2

خاله پیرزن دوست داشت قصه بگوید چ1(پرنده آبی)

دیوو
دست دراز کرد تا غذا بخورد.خاله پیرزن زود بشقاب را برداشت.ناخن گیر به او داد و
گفت:((ناخن هایت چقدر کثیف و درازند!تا کوتاهشان نکنی،حق نداری غذا
بخوری!))...دیوگفت:((باشد،باشد....فقط بگذار بخورم .بویش دیوانه ام کرده.))