…
میترا با شهامتی تمام در کنار او اسب می
تاخت و اردشیر یک لحظه در دلش از ترس های خود شرمگین شد.
در سکوت به هم نگریستند و لبخندی
تلخ زدند… هنوز در میان تپه ها می
تاختند و هیچ رودی، پیش رو نبود…
...ناگهان صدای مهیبی همچون غرش یک هیولا، تالار را لرزاند. اردوان به جست و
جوی صدا سر چرخاند که جادوگر گفت: اژدها گرسنه است… زمان شام او رسیده!
… بانوی صلح به مرد جوانش که فردا به سوی نبردی هولناک میرفت، رو کرد و گفت:
نمیخواهم دلت را خالی کنم ولی… چیزی هست که باید آن را بدانی!... توان شنیدنش
را داری؟!
دیدگاه شما
نظرات کاربران ( 0 نظر)