هوا طوفانی بود .... رعد برق یه لحظه هم قطع
نمی شد ... بارون مثل از آسمون می بارید ....
همه چی بهم ریخته بود ... مردم ترسیده بودن .... نمی دونستن باید چیکار کنن
....
هر روز خبرمرگ زن ها می امد .... آناهید صندلی پشت میز ناهار خوری را کشید
نزدیک مامان بزرگ و نشست رویش .
مامان بزرگ زانویش را مالید و ادامه داد : (( الهه ها شرور شده بودن .. با
نیرو های اهریمنی تبانی کردن ...
قدرت چشم هاشون رو کور کرده بود ... معبد دیگه امن نبود ... ))
دیدگاه شما
نظرات کاربران ( 0 نظر)