بارلی
یک بادکنک فروش بود. شب ها زیر پل می خوابید و صبح ها روی همان پل بادکنک می
فروخت تا این که یک روز ژنرال پوپول از آن طرف پل و ژنرال پوس پوس از این طرف پل بارلی را دیدند. بارلی را که نه،
بادکنک های بارلی را. همه ی بادکنک ها که نه، یک بادکنک آبی را . و جنگ شروع شد.
دیدگاه شما
نظرات کاربران ( 0 نظر)