کیان با احتیاط نوک انگشتش را زیر لباس برد و با فریادی عقب کشید. نوک انگشتش انگار که به پوست چسبیده باشد به سختی جدا شد و چند تا پرز سلول مانند قرمز همراهش بیرون آمد. پرزها روی انگشت کیان تکان تکان می خوردند و داشتند به زیر پوستش راه باز میکردند…اتاق پر از پوست های زنده بود و آن ها فقط یک راه داشتند. باید هرچه زودتر خودشان را به قلعه ی اساطیر می رساندند و کمک می آوردند.
دیدگاه شما
نظرات کاربران ( 0 نظر)