سوار
شمشیرش را از غلاف بیرون کشید و گفت :« به دنبال مردی هستیم که خود را پیامبر
میخواند ». پیرمرد به یاد ابوحارث و حرف هایش افتاد ؛ به یاد پیامبر دروغینی که
آبله روست و یک پایش هم میلنگد . برای همین با تمام توان فریاد زد :« نه ! من
او را ندیده ام ؛ مردی که شما به دنبالش هستید هرگز از اینجا عبور نکرده است
دیدگاه شما
نظرات کاربران ( 0 نظر)