به گزارش روابط عمومی انتشارات علمی و فرهنگی به نقل از روزنامه سازندگی چندی است فرهنگ رجایی ویراسته و تحشیۀ جدیدی را از کتاب فلسفه سیاسی لئو اشتراوس منتشر کرده است. کتابی که نخستین دریچۀ آشنایی ایرانیان با لئو اشتراوس بوده است. نویسنده نهتنها در گفتارهای این مجموعه مقولات مهمی در باب فلسفه سیاســی عرضه میکنــد، بلکه در رهیافــت و روش بحث خود نیز الگویی از فلســفه سیاسی را به خواننده میشناساند. اما لئو اشتراوس کیست؟
لئو اشــتراوس برجســتهترین ناقد تجدد در تاریخ اندیشــه سیاســی معاصر غرب اســت. وی در آلمان به دنیا آمــد. دورۀ دبیرســتان را در ماربورگ گذراند. دکترایش را با راهنمایش ارنست کاسیرر تحت عنوان معرفتشناسی در نظریه فلسفی اف ایچ یاکوبی در دانشگاه هامبورگ اخذ کرد. برای گذراندن دورۀ فوق دکترا به فرایبــورگ رفت و در آنجــا در کلاسهای هایدگر شرکت کرد. در سال 1932 با حمایت مالی بنیاد راکفلر به فرانسه رفت و دو سال دربارۀ فلسفه اسلامی و یهــودی دورۀ میانه به مطالعه پرداخت. در آنجا با دو تن از مستشرقان مشهور یعنی لوئی ماسینیون و آندره زیگفرید آشنا شد. در 1934 اشتراوس راهی لندن شد و نوشــتههای هابز را مورد مطالعه قــرار داد. حاصل مطالعاتش کتابی با عنوان فلسفه سیاسی توماس هابز بود.
لئو اشتراوس در 1937 به امریکا رفت و به ترتیب در دانشگاه کلمبیا، مدرسۀ جدید تحقیقات اجتماعی نیویورک و در نهایت تا زمان بازنشستگی در دانشگاه شیکاگو مشــغول بود. وی در 1944 تبعـۀ امریکا شد و در مدرسه جدید تحقیقات اجتماعی نیویورک دو کتاب درباره استبداد را در همین زمان تکمیل و چاپ کرد. آزار و هنر نگارش نیز در 1952 چاپ شــد. کتابی که کارهای آن در طول ســالهای 1941 تا 1948 انجام شــده بود و یکی از مهمترین تزهای اشــتراوس در آن تبیین شده بود. در این کتاب اشتراوس به رابطۀ فلسفه و سیاست میپردازد و یکی از مهمترین نظریاتش را مبتنی بر «پنهاننگاری» فیلسوفان سیاسی برای فرار از تعقیب حاکمان مطرح میکند. در اکتبر 1949 شش سخنرانی دربارۀ حقوق طبیعی و تاریخ را ایراد کرد. این سخنرانیها پس از ویرایش و بازبینی اشــتراوس نهایتاً در حقوق طبیعــی و تاریخ (1953) به چاپ رســید. در همین سال اشتراوس استاد مدعو دانشگاه برکلی در کالیفرنیا بود. از اواخر 1954 تا اواسط 1955 نیز، اشتراوس استاد مدعو دانشگاه عبری اورشلیم در اسرائیل بود. در بین سالهای 1949 تا هنگام بازنشستگی در اواخر 1967، اشــتراوس استاد فلسفۀ سیاسی و عضو هیئت علمی دانشگاه شیکاگو بود. اندیشههایی درباره ماکیاولی (1958)، فلسفه سیاسی چیست؟ (1959)، شهر و انســان (1964) و نهایتاً ســقراط و اریستوفان (1966) آثار این دوره از حیات او را تشکیل میدهند. سالهای 1969 تا 1973؛ اشتراوس استاد برجسته صاحب کرسی اسکات بوچانن در کالج سنت جان بود. اشتراوس در 18 اکتبر 1973 درگذشت.
اشــاره شد که لئو اشــتراوس برجستهترین ناقد تجدد در تاریخ اندیشــه سیاســی معاصر غرب است. وی با نقد و رد تجدد، خواهان بازگشــت به ســنت و فلسفۀ کلاسیک است. اشــتراوس در پی امر متعالی اســت تا آن را جایگزین خرد مدرن کند. البته «منظور ِ اشــترائوس بازگشــت به امر متعالی دینی و قدســی نیست. بلکه دستیابی به نوعی یکپارچگی و جامعیت هستیشناختی میان عالم و آدم است که در یونان باستان و در تمدنهای ابراهیمی، بین انسان و جهان و سوژه و ابژه از یکسو، و مهمتر هماهنگی معرفتی علوم و علماء که مثلاً سیاست نه یک شاخهی فرعی و تخصصی از فلسفه بلکه به معنای متعالی آن آماج اصلی فلسفه تلقی میشد.»
لئو اشــتراوس جامعه و فلســفۀ مدرن را به دلیل گسســت از ســنت مورد هجمه قــرار میدهد. وی را میتوان بهدرســتی یکــی از نقادان بنــام مدرنیته دانست. زیرا او به نقد کامل نسبیگرایی، تجربهگرایی، پوزیتیویسم و فلسفۀ سیاسی مدرن میپردازد و معتقد است که انسان امروزی با اعتقاد به نسبیگرایی در دامن نیهیلیسم فرو افتاده است. در نظر اشتراوس «مدرنیته فرآیندی اســت که تیشه به ریشــه خود میزند زیرا بر اساس رهیافتی از انســان بنا شده که همه تأکیدش بر افزایش مداوم حقوق و خودسامانی فردی است.». این دیدگاههای اشتراوس به تجدد باعث آن است که او را نتوان مورخ صرف فلســفه سیاسی دانست، بلکه او نقاد و فیلسوفی به معنای سنتی آن است. به لحاظ ایجابی و اثباتی اندیشه او ریشه در تفکر یونان و تا حدی در فلسفۀ سیاسی قرون وسطی دارد. اشتراوس، فلسفه کلاسیک یونان را به مثابه یگانه فلسفۀ زیستن و مبین روش کشــف حقیقت کلی میداند. از نظر او سقراط بنیانگذار فلسفه سیاسی راســتین است، چون درس معرفت درست و حقیقت درباره ماهیت امور سیاسی میداد و در جستوجوی بهترین صورت نظم سیاسی بود.
از نظر لئو اشتراوس یکی از مهمترین ویژگیهای فلسفه سیاسی کلاســیک این است که این فلسفه در پی غایت و کمال زندگی سیاســی اســت و اینها را در طبیعت حیات سیاســی میجوید. همین امر است که به قانون طبیعی به عنوان وجه محوری این فلسفه معنا میبخشد. «به یک معنا اشتراوس و فلسفه او حاصل درگیری با این ســؤال اســت که چرا در برخی اعصار و ادوار تاریخ مثل یونان باســتان، حقیقت در فلســفه جلوهگر میشــده در حالی کــه در ادوار بعد، همچون عصر تجدد چنین نیست بلکه حقیقت گم میشود.»
نقد اشتراوس به تجدد این است که از پایههای معرفتی ســنت جدا شده و به این ترتیب گسستی میان سنت و تجدد رخ داده است. اشــتراوس برای نشان دادن این گسست به سه موج تجدد اشاره میکند که هر یک به نوبۀ خود، سنت را ویران کردند. «موج اول با ایده حق طبیعی مدرن آغاز شــد که ماکیاولی طرح آن را ریخت و سپس بیکن، هابز، اسپینوزا و جان لاک به آن شکل دادند. موج دوم با بحران حق طبیعی مدرن و طرح ایدۀ اراده عمومی توســط روسو آغاز شد و در فلسفه تاریخ کانت و هگل تکامل بیشتر یافت و سرانجام موج سوم مدرنیته در تاریخباوری رادیکال نیچه و هایدگر به اوج خود رســید.» در واقع مرحله غایــی و نهایی را نیچه تعیین میکند. با نیچه از نظر اشتراوس تجدد در غرقاب پوچگرایی غرق میشود. «به همراه نیچه همه چیز در نظریه تجدد تاریخی میشود، منجمله سیاست به طور مطلق بازی قدرت میگردد.»
لئو اشــتراوس عصر جدید و عقــل حاکم بر آن را ناتــوان میداند. او معتقد اســت کــه «عقل مدرن پاسخگوی تمام نیازهای بشــر نیست.» بدیهی است که اشتراوس مشــروعیت عقل مدرن و اندیشه دوران جدید را نیز به رسمیت نمیشناسد. «در نظر اشتراوس، اعتقاد عصر جدید به عقلانیت، هسته بحران غرب بوده است. فیلسوفان مدرنی چون توماس هابز و جان لاک گمان میکردند که نظام سیاســی را میتوان بر اساس اصول صرفاً عقلانی تأسیس کرد. به عقیده اشتراوس خطای متفکران جدید در همینجا بود. عقل نمیتواند پشتوانه لازم حیات سیاسی و اخلاقی را فراهم آورد.» اشتراوس سه موجی که فلسفۀ سیاسی عصر جدید، بر پیکرۀ سنت وارد آورده است و باعث گسست سنت و تجدد شده اســت، اصالت تجدد را نیز از میان برده و تجدد شکســت خورده است؛ چرا که در عصر جدید، فلســفه به دنبال حقیقت نیست و برای وصول به حقیقت باید به کلاســیکها برگشت. «به نظر اشتراوس یک راه فهم بیشتر وجود ندارد و آن نیز فهم حقیقت از دیدگاه حقیقتبنیان است.» بنیانی که ریشــه در تجدد ندارد. به همیــن خاطر هم تجدد شکستخوردنی است. «شکست مدرنیته از آن روست که از یاد برده است انسان چیست. به گمان اشتراوس خرد پیشامدرن که پذیرای وحی است بهتر از گفتمان متجددان با روح فلســفه دمساز اســت.» اشتراوس به دوگانه ســنت و تجدد با منطق گسســت مینگرد، همانگونه که فیلســوفی نظیر بلومنبرگ مینگرد. با این تفاوت که اشتراوس جانب عهد قدیم و بلومنبرگ جانب عصر جدید را میگیرد. در نظر این دو فیلسوف در میدان منازعه قدیم و جدید، هیچ دگردیسی معطوف به پیوست سنت و تجدد را نمیتوان متصور بود. آنچه وجود دارد، گسست میان قدیم و جدید است.