به گزارش روابط عمومی انتشارات علمی و فرهنگی به نقل از روزنامه سازندگی شماره 885 (10 اسفند 1399) فلســفهی آکادمیــک فرانسوی، از نیمهی دههی 1930 تا پایان دههی 1950 میلادی زیر سلطهی دستکم چهار فیلسوف آلمانی بود: هگل، مارکس، هوســرل، و هایدگر. به جهاتی، اصالت فلسفهی فرانســوی این دوره به جای خود کاملاً با این متفکران ناهمســان ارتباط دارد. در حقیقت، اما اســتیلای هــگل در فرانســه کوتاهمدت بود؛ بهویژه به این علت که با اندیشهی پدیدارشناختی-اگزیستانسیالیستیای مرتبط بود که با احیای سارتر بســط پیدا کرد. جریانی فکری که از دههی 1960 میلادی به بعد، بهویژه با ساختارگرایی به پیش تاخته بود. با وجود این، ادعای مرلوپونتی در سال 1946 میلادی موفقیت هگلگرایی در فرانســه از دههی 1930 تا دههی 1950 میلادی را اینگونه بیان میکند:
«برای یک قرن، هگل در مبدأ همۀ دستاوردهای بزرگ فلسفه بوده است». تجدیدحیات هگلگرایی در فرانسه با تفسیر الکساندر کوژو از پدیدارشناسی روح گره خورده است. الکســاندر کوژو فیلسوف و سیاستمدار فرانسوی زادۀ روسیه بود که به دلیل تفسیر آثار هگل و تأثیرش بر فلســفه فرانسه در قرن بیستم شــهرت دارد. او همچنین با توجه به حضورش در دولت فرانســه، در ایجاد اتحادیه اروپا نقش داشت. کوژو همچنین دوست نزدیک لئو اشتراوس بود. تفسیر الکساندر کوژو از پدیدارشناسی روح حاصل درسگفتارهایی است که او در مدرسهی مطالعات عالی پراتیک از ســال 1933 تا 1939 میلادی ارائه کــرد، کــه در آن نخبگان حیات فکری پاریســی، شــامل ریمون آرون، ژاک لکان و ژرژ باتای حضور داشتند. کوژو خود متن درسگفتارهایش را منتشر نکــرد، امــا آن را در اختیار ریمون کونــو قرار داد، کسی که آنها را در ســال 1947 میلادی زیر عنوان مقدمهای بر خوانش هگل منتشر کرد. همانگونه که خود کوژو اذعان میکند، این تفســیر به لحاظ واژهشناختی چندان دقیق محسوب نمیشود و تا اندازهای بازآفرینی هگلگرایی بهسان مقدمهای بر متون هگل است. با وجود این، بهواسطهی افسون و گیراییاش، در قالب فلســفهی هگلی در فرانسه ماندگار شد. برخیها معتقدند که الکساندر کوژو بزرگترین مفســر هگل پس از مارکس تا به امروز است. او البته هگل را را بر سر ننشاند و اتفاقاً او را در جای خود تثبیت کرد. لکان، فوکویاما و آگامبن را بدون کوژو نمیتوان فهمید.
روایــت او از «پدیدارشناســی روح» بــه اندازهای تاریخساز بود که بدون آن نمیتوان روانکاوی مکتب لکانی یا «پایان تاریخ» فوکویاما را تنها با رجوع به آن کتاب پیچیده و اسرارآمیز درک کرد. کوژو برخلاف لوکاچ و دیگر مفســران مارکسیستی هگل تاریخ را تاریخ پیکار آگاهی میدانســت؛ تاریخی که در آن طبقات حضور ندارند. تفسیر انسانشناختی کوژو دیالکتیک هگل را به انسان پیوند میدهد.
این همان نقطهای اســت که لــکان را درگیر هگل میکند. زیرا کوژو دیالکتیک هگل را به انســان و تناهی او پیونــد زده بود، و لکان آنجا که میخواهد از هگل فاصله گیــرد، خود را ملزم میداند از کوژو و یگانه تناهی تفسیر او، یعنی انسان، فاصله گیرد. بنا بر تفســیر انسانشــناختی کوژو از هگل، آینده امکانی سراسر گشــوده و رو به «شدن» است. از همین رو این حکم که انســان «نیستیای است که در هستی میهیچد»، برای کوژو خبر از گشودگی آینده داشت، اما لکان این «هیچیدن» را نشانهای از بیهودگی و افق ناگشوده و مسدود پیش روی انسان میدانست.
احسان کریمخانی مترجم کتاب هگل، کوژو، لکان در بخشی از پیشگفتار خود مینویسد: «ما در این چند ساله، تقریباً یکسره از عینک ژیژک به لکان و سپس رابطه او با هگل نگریستهایم. به گمانــم وجهی که ممکن اســت کتاب حاضر را برای خواننده جذاب کند، سرشــت غیرژیژکی ارجاعــات مؤلف اســت. کالویانــف در کتابی که پیش رو دارید، نشــان میدهد لکان در کجا هگلی اســت و در کجــا از هگل متمایز اســت.»
به نظر میرســد که کالویانــف در این رســالۀ مختصر، حلقــۀ واســطی به خواننــده معرفــی میکند که همزمان نقطه پیوند و گسســت لکان (روانکاوی) و هگل (فلسفه) است.