به گزارش روابط عمومی انتشارات علمی و فرهنگی به نقل از روزنامه «آرمان ملی» مورخ پنجشنبه 3 تیر 1400، ممکن نیست که بتوانیم کتاب «کلبه خاطرات» (بداهههای بیپیرایه) را از شرایط نگارش آن جدا کنیم- حتی درست هم نیست. موقعیت تونی جات پیش از درگذشتش در آگوست 2010 به اندازه ژان دومینیک بوبی دشوار نبود (کسی که تکتک حروف کتاب «لباس غواصی و پروانه» را با پلکزدن به رشته تحریر درآورد) اما با هر معیار منطقی که درنظر بگیریم ناگوار بود.
درسال 2008، سه سال پس از انتشار کتاب «پس از جنگ»- تاریخ آمرانه اروپا از 1945- جات دریافت که بهنوعی بیماری نرونهای محرکه مبتلا شده. از مشخصههای غیرعادی بیماریاش این بود که هرچند عملا فلج شد- میتوانست با تلاش بسیار دست راستش را اندکی حرکت بدهد و دست چپش را چند سانتیمتر بلند کند- اما هیچ دردی نداشت و ذهنش شفاف بود: نفرین و موهبتی که او را نسبت به ذخیره رو به کاهش روزهایش هوشیار بر جای گذاشت. ممکن است تصور شود که در چنین شرایطی دستکم شبها با آرامش خاطر توام است. اما درحقیقت شبها بدتر بود. وقتی پرستارانش تختش را مرتب میکردند که بخوابد، به همان شکل باقی میماند، ناتوان از اینکه اعضای بدنش را حرکت دهد یا خودش را بخاراند، گویی که او را در گور گذاشته باشند «همچون مومیاییهای امروزی، به تنهایی در زندان جسمم و برای باقی شب تنها در معیت افکارم.»
کتاب «کلبه خاطرات» شباهت چندانی با آثار تاریخی پیش از خود که از غنای پژوهشی قابل توجهی برخوردارند ندارد، اما در کتاب «شر زمین را درمینوردد» - اثری که جات پس از بیماری و در ارتباط با سیاست معاصر نگاشته است – میتوان آثاری از ایدههای اصلی این کتاب را مشاهده کرد. با وجود ارزیابی تندوتیز نویسنده که طبیعتا از پشتوانه آماری و استنادی برخوردار است، اما کتاب در برخی قسمتها از دیدگاهی کاملا شخصی روایت شده. یکی از این موارد جایی است که او به کماهمیتشدن «بازنماییهای بصریِ هویت جمعی»- مواردی نظیر تاکسیهای سیاه لندن، یونیفورمهای مدرسه و یونیفورمهای پستچیها - اشاره میکند.
بخشهایی از کتاب «کلبه خاطرات» تشکیلدهنده قطعات موزاییکمانندِ زندگینامهای و بیان مجدد دیدگاههای کمابیش آشنای جات از نوشتههای قدیمیتر و کمتر شخصی او هستند. ما در این بخش از مسائل بسیاری آگاهی مییابیم، مسائلی چون: عشق پدر او به خودروها؛ غذاهایی که در خانه لندن صرف میشد، در خانه پدر و مادر یهودیِ طبقه متوسط رو به پایین او (در تضاد با غذاهای انگلیسی بیمزهای که در خانههای همسایهها میپختند)؛ معلم مدرسه که زبان آلمانی را به خورد جاتِ جوان میداد (و از اینرو یادگیری زبان چک در سنین میانی عمرش را از نظر زبان شناختی تسهیل کرد)؛ زندگی بهعنوان دانشجو و همکار در کالج کینگِ کمبریج در دهه 60 و اوایل 70 میلادی و دورههای کوتاهی از فعالیت ایوانجلیکال و سپس آگاهی سریع از آنچه اسراییل درحال تبدیلشدن به آن بود. این ظرفیت برای کشف حقیقت کمونیسم در اروپای شرقی– آنهم در سنی پایین- در پروژه فکری جات نقش اساسی داشت.
او بعدها به شغل معلمی در ایالات متحده پرداخت و در نیویورک ماندگار شد. متنهای انتهایی کتاب در رابطه با منهتن- خانه افرادی که آرزو ندارند حس در خانهبودن را تجربه کنند– بیتردید پرشور هستند. جزیرهای دیگر و قدری بزرگتر در قلب تپنده کتاب قرار گرفته: بریتانیا یا بهطور مشخصتر انگلستان، آن لاشه درهمشکسته آزادهنده از یک کشور؛ هنگامیکه جات عمرش را رو به پایان میبیند، مشاهده میکند که دوران پویایی اجتماعی، که خود از آن بهرهمند شده بود، و استانداردهای بالای غیرقابلانعطافی که خود تجسمی از آن بود، رو به افول است. لحن مرثیهمانندش چیزی بیش از یک امر شخصی است.کتاب «کلبه خاطرات»، با وجود مطرحکردن جزییاتی قدرتمند، اثر مورخی است که مجبور شده کاری را بدون وجود بسیاری از ابزارها انجام دهد که پیشتر به بیشترین مقدار از وجودشان بهره میگرفت. پیشتر اینطور بیان میشد و شاید هنوز هم همین گونه است- که در لحظه مرگ، زندگی شما از پیش چشمانتان میگذرد. معجزات فناوری پزشکی با طولانیکردن عمر جات، روند مرگ او را چند سال فرساینده دیگر به تاخیر انداختند. بنابراین، آنچه ما درحال حاضر در اختیار داریم لحظه یادآوریِ درهمفشردهای است که بسط و تفصیل یافته است. این نزدیکترین پژواکی است که– با وجود بیصدابودنش- میتوان از «مرگ ایوان ایلیچِ» تولستوی تجسم کرد. تقریبا میتوانید حس کنید که روح مورخ درحال ترککردن جسم اوست و مجموعه آثارش را که هنوز زندهاند، بهجا میگذارد.