«پدربزرگ هم روزی جوان بود!»
احتمالا برایمان پیش آمده است که باوجود علاقه بسیار زیاد به بزرگترها مثل مادر و پدر و مادربزرگها و پدربزرگها، باز هم گاهی اصلا نتوانیم در کنارشان خوش بگذرانیم و حوصلهمان سر میرود و احتمالا آدم و حیوان و گیاه هم ندارد؛ همه این حس را تجربه میکنیم. مثل سگهای جوان در قصه «پدربزرگ هم روزی جوان بود!» که نمیخواهند به دیدن پدربزرگشان بروند. میگویند او خستهکننده است و همهاش از گذشتهها حرف میزند؛ اما چیزی که ما یادمان میرود این است که این افراد هم روزی همسن و سال ما بودهاند و حرفهای جالبی از آن زمان دارند. این سگهای جوان هم فکر نمیکردند پدربزرگ هم روزی جوان و خوش بوده است؛ اما پدربزرگشان هنوز چند چشمبندی در آستین دارد... .
«پدربزرگ هم روزی جوان بود!» داستانی دربارهی دستکم نگرفتن پدربزرگها و مادربزرگهای پیر است؛ داستانی که به همه نسلها توصیه میکنیم بخوانند، حتی همان پدربزرگها و مادربزرگهایی که به نظر میرسد عصایشان را به اشتباه قورت دادهاند و حوصله بچهها را ندارند.
این داستان را جین ویلیس نوشته و تونی راس تصویرگری کرده است. داستانی کمحجم که در 29 صفحه با ترجمه معصومه انصاریان از سوی انتشارات علمی و فرهنگی برای بچههای 7 تا 9 سال منتشر شده است.